غزلی تازه از سیمین بهبهانی

" آدم شدی؟ نشدی، نع
بسکن زهرزه دویدن:
تا آن بهشتِ خیالی
سگدو زدن، نرسیدن.
" هرجا که معرکه دیدی
رفتیّ و جامه دریدی
حاشا کرامت ِ برگی
پوشای جامه دریدن.
"تا آستانهی پیری
جانکندهای که نمیری
یکدم بمیر که سخت است
زهرِ مدام چشیدن!
"رامت نکرده سواری؛
برگُرده زخم ِ که داری؟
ای اسب ِ لایق ِ میدان!
حیف از تو بارکشیدن..."
□
"آدم شدم؟ نشدم، نع!
چون گوسفند به مرتع
خواندم ترانهی بعبع
کردم نشاط ِ چریدن!
"از گلّه گُرگ بسی خورد
ازمانده دزد بسی بُرد
من گرم ِ دُنبهتکانی
دیدم چنانکه ندیدن ...
"قصاب میرسد از راه
در مُشت، تیغهی خونخواه
من سرنهاده به درگاه
آماده بهر ِ بُریدن!
"کو آن نمادِ دلیری
آن شیر ِ درخورشیری
خورشید از پس ِ پشتش
برکرده سر به دمیدن.
□
شیطان شدی خوشم آید
آتش مزاج که باید
برخاک سجده نکردن
غیر از خدا نگزیدن.
برچسبها: سيمين بهبهاني ،غزل
<< صفحهٔ اصلی